جایــے در ایــטּ ڪُره ے خآڪے
تــو نَفـس میڪشـے و مَـטּ
از هــَماטּ نَفـس هایـَت
نَفَـس میڪشَم
آرام مــی شَوَم
تـو بــآشـــــ
هـوایـَتــــ ! بـویـَتــــــ
بَـراے زنده مانَـدَنَـمــــــ ڪافـــے ست ..
وقتی که در کوچه ها صدای شلاق باد می آید!
من عریانی را دوست می دارم
شولای تجربه می داند،
نگاه عشق عریانی می خواهد
عشق یعنی شعر بلند صمیمیت
تو،من،
یعنی ما!
(ایرج عبادی)
شاید...
یک روز...
تعبیر شوند.
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:
١ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم نیستند.
عمده آدمها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
٢ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
٣ـ آنانی که وقتی هستند، هستند و وقتی که نیستند هم هستند.
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
۴ـ آنانی که وقتی هستند، نیستند و وقتی که نیستند هستند.
شگفتانگیزترین آدمها!
در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما می روند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم، باز می شناسیم، می فهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
پائولو کوئلیو
نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه خانه ام کو ؟ ... خانه ات کو ؟ آن دل دیوانه ات کو؟ روزهای کودکی کو ؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین ؟ پس چه شد دیگر ٬ کجا رفت ؟ خاطرات خوب و رنگین در پس آن کوی بن بست در دل تو آرزو هست ؟ کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد باز باران ٬ باز باران می خورد بر بام خانه بی ترانه ٬ بی بهانه ، شایدم گم کرده خانه...
ناتانائیل،آرزو مکن که خدا را در جایی جز همه جا بیابی.هر مخلوقی
نشانی از خداست.وهیچ مخلوقی اورا هویدا نمی سازد.همان دم که مخلوق نظر ما را
به خویشتن منحصر کند،مارا از خدا بر می گرداند.ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم
همچنان که در انتظار او به سر می بریم،به کدام درگاه نیاز آوریم.سر انجام این طور
نیز می گوییم که او در همه جاست؛هرجا و نا یافتنی است.به هرکجا بروی جز خدا چیزی را دیدار نمی توانی کرد .خدا همان است
که پیش روی ماست.ناتانائیل، ای کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می
نگری ناتائیل، من شوق را به تو خواهم آموخت ؛ اعمال ما به ما وابسته است، همچنان که
درخشندگی به فسفر.درست است که اعمال ما مارا می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است
واگر روح ما ارزش چیزی را داشته دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته
است.برای من خواندن این که شن ساحل نرم است کافی نیست؛میخواهم پای
برهنه ام این نرمی را حس کند.معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد،برای من بیهوده
است.هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد؛مگر آنکه فورا آرزو
کرده ام تا همه ی مهر من آن را دربر گیرد.
((آندره ژید))
ئه زموون(تجربه)
ماموستایکی دژواره
چون که سه ره تا تاقی کردنه وه ت (امتحان)
پی ده دات
ئه نجا وانه(ده رس).
تو
هه ی
بویه
دونیا
جوانه
و
منیش
ده ژیم.
زیرا هرآنچه زیباست،
همیشه خوب نمی ماند
اما آنچه خوب است،
همیشه زیباست.
گه رچی تووشی ڕه نجه ڕۆیی و حه سره ت و ده ردم ئه من
قه ت له ده س ئه م چه رخه سپڵه نابه زم ، مه ردم ئه من
ئاشقی چاوی که ژاڵ و گه ر دنی پڕخاڵ نیم
ئاشقی کێو و ته ڵان و به نده ن و به ردم ئه من
گه ر له برسان و له به ر بێ به رگی ئیمڕۆ ڕه ق هه ڵێم
نۆکه ری بێگانه ناکه م تا له سه ر هه ردم ئه من
من له زنجیر و ته ناف و دار و به ند باکم نیه
له ت له تم که ن ، بمکوژن ، هێشتا ده ڵێم کوردم ئه من
.
.
.
چه قدر حقیرند مردمانی که
نه جرات دوست داشتن دارند
نه اراده ی دوست نداشتن
نه لیاقت دوست داشته شدن
و نه متانت دوست داشته نشدن...........
با این حال مدام شعر عاشقانه میخوانند.........
دکتر علی شریعتی
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها وناز
شب بتی چون ماه دربر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمانی یافتن
شکوت وفر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که مارا خوش تر است
لذت یک لحظه مادر داشتن
ده یبه مه سه ر کانی ٰ ناهیلم ئاو بخوا ده ی هینمه وه !
ئاخیکی هه لکیشا،قوتووی سیگاره که ی ده رهینا،سیگاریکی پیچاوه و هه لیکرد و مژیکی قولی لی دا.چاوه سیسه کانی ته واو هه ل نه ده هات.له تاو ئیش و ئازاری لاقی حه جمانی نه بوو.ئاوینه یه ک له به رام به ری به دیواره که وه هه لوسرابوو،وینه ی خوی له ئاوینه که دا دی.کوتی: آخ پیری !
مام حاجی زور شار و گوند گه راوه،به قه و لی کوردی"دنیای قونه که و کردوه"،زور قسه زان و تیگه یشتووه.یه کجار پیریکی ره زا سووک و قسه خوش و خوین شیرینه.بو مام عه زیزی ده گیراوه و ده یکوت :
چه ند سال له وه پیش،دروینه ی مالی حاجی که ریمی"کانی به ن"مان ده کرد.ئه منیش کاسب کاری مالی حاجی کریم بووم. که م که س له کاردا ده یتوانی شان له شانم دا کوریکیان بو به ناوی خله،خله ش ماشا الله گیژ و حول و مل باریک و ناله بار بوو . هه ر گالته شی پیده کردم،منیش زورم بو هات،کوتم:به قوربانی مالی دنیابم!پیاوی وه ک تو شوخی و گالته به من ده کا.خوت زور به عاقل و تیگه یشتوو ده زانی،به لام ئه گه ر مه یلم لی بی،"ده تبه مه سه ر کانی تینوویی ده تهینمه وه"ناهیلم دلیشت لیم بیشی.ئه ویش تووره بوو،وتی:یانی له تو بی عه قل ترم؟ئه گه ر پیاوی وه ره گریو بکه ین.به شاهیدی ئه و چه ن که سه،ئه گه ر تو ئه و کارت کرد،منت برده سه ر کانی و به تینوویی گه رانمته وه،ئه وه له من عاقل تری.
کانی یه ک زور دوور نه بوو،رویشتین،کاتیک گه یشتینه سه ر کانی یه که،هه ر که ویستی ئاو بخواته وه.کوتم:
خله گیان سه بر که،ئه گه ر ئیسته ئاو بخویته وه،له وی من سویند ده خوم،ده لیم ئاوی نه خواردوته وه،توش سویند ده خوی،ده لیی ئاوم خواردوته وه،ئه و کاته باوه ر به هیچمان ناکه ن وه ره بچین دوو که س شاهید له گه ل خومان بینین.وتی زور باشه و گه راینه وه.
گه یشتینه وه لای پیاوه کان وتم:
خله چونی،ئاوت خوارده وه؟
کوتی:نا!!!!
کوتم:دلیشت هیشتا لیم.....؟
کوتی:ئای برا تو فیلت کرد."
ئه مجار به ده م هه ناسه یه که وه،مژیکی له سیگاره که ی داو،وتی:ئه وه ش بیره وه ریه کی من،
به لام
خوزگه لاوه کان ده یانزانی و پیره کان ده یان توانی
ده رهاتووی: کوردیش.رزبلاگ.کامkurdish ======
سلام من بــــــــه تو یــــــــار قدیمــــی ،منم همــــون هـــــوادار قدیمــــــی
هنـــــــوز همـــــون خرابـــــــــاتی و مستم ،ولـی بــــی تو سبوی می شکستم
همه تشنه لبیم ســـــــــــــــاقی کجایـــــی؟ گرفتـــار شبیم ساقی کجــــــــــــــایی؟
اگه سبــــــــــو شکست،عمـــــر تو باقـــی که اعتبار می،تویی تو ســــــــــــــــــــــــاقی!
اگه میکده امروز شده خونـــــــــــه تزویــر،تو محراب دل ما،تویــــــی تو مرشد و پیــــــــــــر!
همه به جرم مستی،سر دار ملامت،میمیریم و میخونیــــــــــم:سر ساقـــــــــی سلامت
یه روزی گلـــــــه کردم من از عالم مستیتو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستــــــــی
من از مستی نوشتم،ولی قلب تو رنجید،تو قهر کردی و قهرت مصیبت شد و بارید
پشیمونـــــم و خستـــــــــــم، اگـــــــــــــــــه عهدی شکستــــــــــــــــــم
آخــــــــــــه مست تو هستم ،اگـــــــه مجرم و مستـــــــــم
همـــــــــــه به جرم مستی ســـر دار ملامت
میمیریم و میخونیم:سر ساقی سلامت
میگن مستی گناهه
بــــه انگشت ملامت
بــاید مستا رو حد زد
بــــــــه شلاق ندامت
سبوی ما شکستــه،
در میکده بستـــــــــه
امید همــه مــــــــــــا
به همت تو بستــــــه
به همت تو ســــاقی،
تو کـــه گره گشــــــــایـــــــــی
تو که ذات وفایی همیشه یار مـــایی
همه بـــــــه جرم مستی،ســــر دار ملامت
میمیریم و میخونیمسر ســــــــاقی سلامت
(مه و له وی پیش ماره کردنی عه نبه ر خاتوونی خیزانی،چووه بو مالی باوکی تا چاوی پی بکه وی بزانی ئاخو دلی ئه ی گری یا نه؛له وی داوای ئاوو دویه ک ئه کا له عه نبه ر خان تا به و بیانووه وه بیبینی،عه نبه ر خان که ئاوو دوکه ی ئه داته ده ستی پی ی ئه لی((فه رموو خالو))ئه میش به و مناسبه ته وه ئه م دوو شیعره ئه لی)
خالو خالوته ن ،که م واچه خالو
خالو ده م وه بان خالانت مالو
شه رت بو جه داخ خالو خالوی تو
ویم که روو وه کور چوارده ساله ی نو
و اما دختر بودن یعنی چی ؟
دختر بودن یعنی ...
دختر بودن یعنی تمام عمر پای آینه بودن!
دختر بودن یعنی پنکک زدن به جای صورت شستن!
دختر بودن یعنی کله قند و لی لی لی لی ...
دختر بودن یعنی پس این چایی چی شد؟؟!
دختر بودن یعنی الگوی خیاطی وسط مجله های درپیت
دختر بودن یعنی همونی باشی که مادر و خاله و عمه ت هستن
دختر بودن یعنی انتظار خاستگار مایه دار!
دختر بودن یعنی چرا خونه اونقد کثیفه ؟؟!
دختر بودن یعنی دخترو چه به رانندگی؟
دختر بودن یعنی باید فیلم مورد علاقه تو ول کنی پاشی چایی بریزی!
دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن!
دختر بودن یعنی حق هر چیزی رو فقط وقتی داری که تو عقدنامه نوشته باشه!
دختر بودن یعنی شنیدی شوهر سیمین واسه ش یه سرویس طلا خریده 12 میلیون؟
دختر بودن یعنی ببخشید میشه جزوه تونو ببینم؟!
دختر بودن یعنی به به خانوم خوشگل....هزار ماشالااااااا...
دختر بودن یعنی برو تو ، دم در وای نستا!
دختر بودن یعنی لباست 4 متر و نیم پارچه ببره!
دختر بودن یعنی خوب به سلامتی لیسانس هم که گرفتی دیگه باید شوهرت بدیم!
دختر بودن یعنی کجا داری میری؟!
دختر بودن یعنی تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم!
دختر بودن یعنی کی بود بهت زنگ زد؟! با کی حرف میزدی؟!
دختر بودن یعنی خیلی خودسر شدی!
دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ، حتی نفس کشیدن!
ئه لیم چونکه زور به میهرن
به هه شتیکن له موحیبه ت
سه رچاوه و هه وینی شیعرن
بویه منیش هه تا ئه مرم
ته نها بو ئه وانه شیعرم
ئه گه ر ئه وان نه بوونایه
ره نگه شیعریش هه ر نه بوایه
ای کسی که پای کامپیوترت نسشتی و فکر میکنی که خیلی زرنگی؟...
اما جمله ای که خوندی کلمهی نشستیاش غلط بود...
ههههههه
دیدی رزنگ نبودی؟
ای بابا باز هم که اشتباه خوندی کلمه ی بالا زرنگه نه رزنگ...
ای دل غافل...فارسی بلد نستی بخونی؟!
آخه نخبه، کلمهی بالا نیستیه نه نستی...
مجید جان دلنبدم، فارسی بلد نیستی...چرا میخونی؟!!
اه اه اه... بابا اون کلمهی بالا دلبندمه نه دلنبدم...
تو دبیرستان فارسی رو چند میشدی؟!
بابا کلمه بالا فارسیش غلطه...
چیه؟!...رفتی ببینی غلطه یا نه؟!!
بگذریم...بدون تست هوش هم معلومه اوضات چقدر داغونه =))))
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.
حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: اعصابم را خورد کرده, هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
حاکم پرسید:دیگه چی؟
آهو گفت: از من خوشش نمی آد, همه اش میگه لاغر مردنی, تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره.
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چی کارش میشه کرد.
نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید.
نتیجه گیری عاشقانه: مواظب باشید وقتی عاشق موجودی می شوید عشق چشم هایتان را کور نکند.
می دونستی اشک گاهی از لبخند با ارزش تره؟
چون لبخند رو به هر کسی می تونی هدیه کنی اما اشک رو فقط برای کسی می ریزی که نمی خوای از دستش بدی .ولنتاین مبارک
مرد درحال تمیز کردن ماشین بود که متوجه شد پسر ۸ ساله اش بر روی ماشین خط میاندازد مرد با عصبانیت چندین مرتبه ضربات محکمیبر دست کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود در بیمارستان کودک انگشتانش را از دست داد کودک پرسید: «پدر انگشتانم کی رشد میکند؟» مرد نمیتوانست سخنی بگوید به سمت ماشین بازگشت و شروع کرد به لگد کردن ماشین و چشمش به خراشیگی کودک خورد که نوشته بود:
«دوستت دارم پدر»
پیویست نا کا له ده رگا به ی
مه گه ر ته په ی پیت ناناسم!!
گه ر ئه زانی بو من نابی
با روحی دیل و که ساسم
به تالیکی قژی خاوتا
له باتی گولی هه لواسم
(ئیسماعیل محه مه د)
اگر هــم "خـــسته" شـدی اجبــ ــاری نیسـت به کــار !
تو آزادی میخواهی؟
ولی آزادی فقط لخت گشتن در خیابان نیست
آزادی درست شدن دیسکو نیست
آزادی راحتی گشت و گذار با دوست پسر و دختر نیست !
آزادی آزاد شدن مشروب نیست
...*آزادی یعنی تو کافر هستی ولی به دین من احترام میگذاری!*
آزادی یعنی تو مسیحی هستی ولی محرم از دَمِ هیئت ما گذشتنی، صدای ضبط را کم میکنی!!
آزادی یعنی وقتی در خیابان خانم محجبه ای می بینی، تمسخرش نکنی!
آزادی یک کلمه است
به وسعت علم و اندیشه و تفکر و جسم و روح و دین و عقاید. . .
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروریخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب وصحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق؟! ندانم –
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
،نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم...
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
، نتوانم؟!
اشکی از شاخه فروریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت...
اشک بر چشم تو لغزید
ماه بر عشق تو خندید...
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم...
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...!؟
((فریدون مشیری))
روزی مجـنون از سجاده شخصـی عبور کرد...
مـرد نمـاز را شکسـت و گفت : مـردک !!!
در حـال راز و نیاز با خـدا بودم تو چـگونه این رشـته را بـریدی !!!
مجنون گـفت : عاشـق بنـده ای هستـم و تو را نـدیـدم ، چگـونه تو عاشـق
خـدایی و مـرا دیـدی؟!